سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پایگاه فرهنگی مذهبی فاتحــــون
درباره
جستجو


فاتحون در شبکه های اجتماعی

فاتحون درآپارات

فاتحون دراینستاگرام

تقویم امروز
تاریخ روز

تاریخ ارسال دوشنبه 94/4/15 ساعت 5:25 ع توسط محمد

با این تماس کاظم تردید ها تمام شد. با خودم گفتم ظاهرا امسال هم ماه رمضان، تهران موندنی نیستیم. آخ که چقدر دلم برای فرنی و  آش رشته های موقع افطار مادرم تنگ شده بود. راستش وقتی فهمیدم این بار هم مقصد جنوب است یکه خوردم. در راه هن گفتم حاجی، کاش مقصد غرب بود، پختیم از گرمای 50 درجه کوشک و جفیر و پاسگاه زید و او هم به شوخی گفت بیا این قدر غر نزن عوضش جنوب خوبیش این است که نمی لرزیم! با این که بارها و بارها به دوکوهه آمده بودم اما هربار که از طناب رد می شدم دلم هری می ریخت.


    شاید به خاطر این که حساب می کردم این بار کدوم یکی از ما دیگه بر نمی گرده. گفتم طناب! طناب اصطلاحا به در ورودی دوکوهه می گفتند که تا پایین نمی افتاد نمی شد از اون بگذری. رسیدیم و از بالا نگاهی به حسینیه انداختم. با خودم زمزمه می کردم که چند شب دیگر در این حسینیه چه خبر ها که نمی شود. جبهه هایی که هر شبش شب قدر است و هر شب مقدر می شود که چه کسی تمام تنش با دوشکا و خمپاره تکه تکه شود، کدام یک از بچه ها با هلهله عراقی ها اسیر می شوند، چه کسانی چشم هایشان را از دست می دهند، چه کسانی قرار است قطع نخاع شوند و چه کسی از حجله عروسی بلند می شود و آسمونی ها غسلش می دهند.

    با این توصیف شب قدر این جبهه و این حسینیه خیلی تماشایی خواهد بود. فرشته های خدا اگه این جا پایین نیایند کجا بروند؟ رفتیم و رسیدیم به شب تقدیر. دو سه روزی بود که خداخدا می کردم که شب قدر دوکوهه باشم. توصیفش خیلی مشکل است. اما یک شب از آن شب های حسینیه و بچه هایی که کافی بود عبادت کردنشان را تنها نگاه کنی تا پرواز را با همه وجودت لمس کنی. بعد از نماز مغرب و عشا حسابی آماده امشب بودم، پایم را که گذاشتم در حسینیه انگار کسی از من پرسید که چه می خواهی.

    آمال و آرزوهای آن روزم خیلی کوچک بود. مثل حالا یک طومار نمی شد اما با همه حسی که در آن شب نورانی داشتم، انگار نشد که بگویم. نتونستم بگویم، نخواستم بگویم یا شاید نخواستند که بگویم هرچه که بود، آن قدر محو تماشای راز و نیاز مجتبی شدم که خودم، حسم و خواسته ام را فراموش کردم. مجتبی ترجیع بند دعاهایش  اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک بود. گفت وگفت وگفت. انگار خدا هم همان جا دستور داد براش همین را مقدر کنند و فرشته ها هم یادداشت کردند.


    آن شب حاج منصور هم در حسینیه بود و با هر ذکرش بچه ها را آتش می زد. به ویژه این که بعد منبر استاد حسین انصاریان شروع کرده بود. استاد حسین به جمله دومش نمی رسید که منبرش آتشی می شد. آن شب تمام تلاشم را کردم که جلو بنشینم. می خواستم بیش تر دم دست ملائک الهی باشم. گوش کردن به مناجات و زاری کردن و دیدن بچه ها من رو قرمزحال کرده بود. انگار خدا یک پرده از بهشت را پس زده بود. سهم من از آن شب قدر به اندازه لیاقت نداشته ام بود، چند ترکش که چند روز بعد نصیبم شد.

    ولی سهم مجتبی و خیلی های دیگه از بچه ها غلتیدن به خون خودشون بود. شهادتی که فقط دو روز بعد براشون مقدر شد. دو روز بعد از آن شب، عملیات شروع شد و خیلی از بچه هایی که آن شب یک یارب می گفتند و برای گناهان ناکرده شان طلب عفو می کردند، شهید شده بودند.

    من هنوز پشیمانم که چرا آن شب نگفتم: مجتبی یکی از آن  اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک ها تو برای من بخون. خدا از تو قبول کرد. می بینی که از من نپذیرفت. عکس مجتبی جلوی روی محسن بود و با بغضی گفت: وقتی این عکس را از مجتبی گرفتیم، سه دقیقه بعد درست در بغل من و روی دستان من شهید شد.